دانلود رمان شوگار از آرزو نامداری

در این پست از سایت مگلی ، رمان شوگار را آماده کردیم.برای دانلود رمان شوگار از آرزو نامداری در ادامه پست همراه سایت مگلی باشید.

دانلود رمان شوگار از آرزو نامداری
دانلود رمان شوگار

خلاصه رمان شوگار

زن ها آفریده شده اند برای دلبری...برای بی رحمی...برای به دام کشیدن...تقاص پس گرفتن و حتی نیرنگ زدن...
من برای همین ساخته شده ام...
نیشم را درست در جایی فرو میکنم که مرا زده بودند....
من نه ضعیفه هستم و نه سربار کسی...
مَـــــن ، من هستم...
همین مَنی که یک اردوگاه مرد رزمی حریفش نمیشد....
مـــن برای پس گرفتن حَقٍّم زنانگی میکنم...
نیرنگ میزنم و درست سر بزنگاه...خنجرم را در قلبشان فرو میبرم...
زَهری که میزنم ، در رگ و پی شان جولان میدهد و به این میگویند دُچار شدن....
مـــــن...هر مردی را به راحتی" دُچار "میکنم...

بخشی از رمان شوگار

_قلمرو هر کی میخواد باشه...اینجا رو که شیش دُنگ به نامش زدن بیا منم خبر کن !
دامنم را با هن و هن جمع میکنم و تا میخواهم قدمی بردارم ، اسب سیاه رنگی جلوی رویم کشیده میشود....
_آقا شما ببخشینش...ضعیفه ست...فقط زبونش کار میکنه...!
با حرص نگاه بالا میکشم و مرد دُرشت اندامی را میبینم که با خونسردی از اسب پیاده میشود....
از صورتش هیچ چیز مشخص نیست...فقط میتوانم موهای بلندش را ببینم که آن پُشت بسته است و...
اینجا هیچ مردی موهایش بلند نمیشد...
این ممنوع بود...
کف دست خراشیده ام را مُشت میکنم و با ذهنی که داشت ندای خطر میداد ، برای لحظه ای حتی نمیدانم چه واکنشی نشان دهم...
فرار کنم...؟
یا با عادی انگاری ، خطر را از خودم و آبرویم دور...؟
گامی به جلو برمیدارم و همینکه میخواهم پا به فرار بگذارم ، تَن دُرُشت و یُغُور مرد جلوی راهم قرار میگیرد...
_شششش...یَواش....تا نگی کی تو رو فرستاده ولت نمیکنم...!
مردمکهایم اینبار با ترسی عیان ، بالا میپرند...
در یک کلام بگویم:
یک مرد تمام و کمال رو به رویم میبینم....
ترس و وحشتم امان نمیدهد چهره اش را ، لباس هایش را آنالیز کنم...
فقط یک چیز را به درستی میفهمم...
آن هم این است که...او از یک خانواده ی سلطنتیست...
_بکش کنار یاغی...هیچکس منو نفرستاده...!
چهره اش در هم فرو میرود و فاصله ی کوتاه را برمیدارد:
_اومدی جاسوسی ...؟
شاید هم جز نظامی های این منطقه باشد...
سرباز یا هر چیز دیگری...
نباید خودم را ببازم...وگرنه هیچ آبرویی برایم نمیماند:
_میگم بکش کنار از سر رام ، تو کی باشی که از من جواب پس بگیری....؟
مرد ی که قبل از او جلوی راهم را گرفته بود صدایش را بلند میبرد:
_کوتاه کن زبونتو سلیطه...همینجا میدم بِبُرن بندازن جلوی سگ....!
چشمهایم را به مرد رو به رویی ام میدوزم....
همان چشمهایی که تا دلم خواست برای سیاوش ، پر از سرمه کرده بودم و....
این مرد مانند یک نقاشی میماند...
شکوه و جلالش ، درست مانند یک شاه....